مشاعره با حرف م
میساخت چو صبح لاله گون رنگ هوا
با توبهٔ من داشت نمک جنگ هوا
هر لکهٔ ابرم چو عزائم خوانی
در شیشه پری کرد ز نیرنگ هوا
خاقانی
من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
سعدی
ما کسی را نشناسیم که غم نشناسد
هست بیگانه مرا آن که الم نشناسد
یا رب آن کس که کند تهمت شادی بر من
تا ابد کام دلش لذت غم نشناسد
عرفی شیرازی
مکن ز غصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید
حافظ
من خود به سر ندارمٖ دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامان من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
شهریار
ماهی که قدش به سرو میماند راست
آیینه به دست و روی خود میآراست
دستارچهای پیشکشش کردم گفت
وصلم طلبی زهی خیالی که توراست
حافظ
می روی و گریه می آید مرا
ساعتی بنشین که باران بگذرد
امیر خسرو دهلوی
مست میدانم ز میدانم خراب
شیشه مشکن مست میدان را مکش
شمس تبریزی تویی سلطان من
بازگشتم باز سلطان را مکش
مولانا
میکشم دردی که درمانیش، نیست
میروم راهی که پایانیش نیست
هر که در خم خانه عشق تو بار
یافت برگ هیچ بستانیش نیست
سلمان ساوجی
درباره این سایت